کوهنورد!!


فقط تو

داستان درباره يک کوهنورد است که می خواست از بلندترين کوه ها بالا برود.
او پس از سالها آماده سازی، ماجراجويي خود را آغاز کرد
 ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست،
 تصميم گرفت تنها از کوه بالا برود شب بلندی های کوه را تماماً در بر گرفت و مرد هيچ چيز را نمی ديد. همه چيز سياه بود. و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود.همانطور که از کوه بالا می رفت، چند قدم مانده به قله کوه، پايش ليز خورد،
و در حالی که به سرعت سقوط می کرد، از کوه پرت شد.
در حال سقوط فقط لکه های سياهی را در مقابل چشمانش می ديد.
و احساس وحشتناک مکيده شدن به وسيله قوه جاذبه او را در خود می گرفتهمچنان سقوط می کرد و در آن لحظات ترس عظيم، همه ی رويدادهای خوب و بد زندگی به يادش آمداکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزديک است.
ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد.
بدنش ميان آسمان و زمين معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود.
و در اين لحظه ی سکون برايش چاره ای نمانده جز آن که فرياد بکشد:

" خدايا کمکم کن"ناگهان صدايی پر طنين که از آسمان شنيده می شد، جواب داد:

" از من چه می خواهی؟ "ای خدا نجاتم بده!

- واقعاً باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم؟

- البته که باور دارم.

- اگر باور داری، طنابی را که به کمرت بسته است پاره کن!



... یک لحظه سکوت... و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند.
بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود.

او فقط یک متر با زمین فاصله داشت!و شما؟
چه قدر به طنابتان وابسته اید؟
آیا حاضرید آن را رها کنید؟
در مورد خداوند هرگز یک چیز را فراموش نکنید.
هرگز نباید بگویید او شما را فراموش کرده.
یا تنها گذاشته است.
هرگز فکر نکیند که او مراقب شما نیست.
به یاد داشته باشید که او همواره شما را
 با دست راست خود نگه داشته است.

♥the end♥

£



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





چهار شنبه 18 / 6 / 1392 13:13 |- دخترکه تنها -|

ϰ-†нêmê§